نوشتۀ رضا خبازیان
از این ستون
«هویت» هم یکی از پدیده هایی است که این روزها در بحث ها و گفتگوهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بسیار شنیده می شود.
این مبحث را می توان مبحثی «سهل و ممتنع» قلمداد کرد زیرا در عین واضح بودن معنای ظاهری اش، اگر با دقت کمتری مورد استفاده قرار گیرد، چه بسا به نتایجی غیر انسانی و خلاف روند تکامل فکری بشر تبدیل شود.
برای استفاده صحیح تر بایستی هویت را پدیده ای چند لایه بدانیم که هر کدام از این لایه ها کار برد خاص خود را دارا می باشند. استفاده از یکی از این لایه ها در شرایط خاصی معنادار و در شرایطی دیگر، همان لایه، بی معناست. برای مثال زمانی که با فرزند خود در جمعی حاضر می شوید، در جواب سوالی که رابطه شما با آن فرزند را جویا می شوند بالطبع «پدر بودن» را به کار می برید که یکی از لایه های هویت شماست. در صورتی که در گفتگو با فردی که در منطقه دیگری از سرزمین شما زاییده شده است، از لایه ایرانی بودن برای معرفی خویش استفاده می کنید نه از لایه «پدر بودن». به همچنین در تماس های اجتماعی با افراد هم میهن خویش، شهر مورد تولد شما بخشی از هویت شما خواهد شد و بدین گونه است که زبان مورد تکلم، عقیده مورد اعتقاد، اصل و نسب خانوادگی و بسیاری پارامترهای دیگر دست در دست یکدیگر می دهند و در مجموع تاریخ و تاریخچه ای از شما می سازند که در یک کلام «هویت» شما را به وجود می آورند.
خطر بزرگ در بحث «هویت» در این است که اگر این واژه بدون تفکر عمیق در ذهن ما جای بگیرد چه بسا از داشتن نگاه برابر به انسان های دیگر عاجز بمانیم و در مسیری قدم برداریم که انسان هایی با دارا بودن هویت متفاوت از خود را شهروندان درجه دوم بدانیم و بنامیم که این طرز تلقی، آغاز سقوط ارزش های انسانی ما خواهند بود.
برای مثال، مردمانی که در یک محدوده جغرافیایی و درون یک مرزبندی مورد قبول جهانی زندگی می کنند را «هم میهن» خویش می خوانیم که در لایه کشوری با ما مشترک هستند، هر چند ممکن است به زبان ما صحبت ننمایند یا به اصول باور و اعتقادی ما اعتقاد نداشته باشند. این تفاوت در لایه های هویتی که بین آنان و ما وجود دارند نبایستی که به هیچ وجه باعث مزیتی برای ما و کمبودی برای آنان به حساب بیایند. نگاه انسانی، قبول این تفاوت های هویتی است و احترام به حقوقی که همه انسان ها، علی رغم محل زاده شدن، زبان مورد تکلم، دین و مذهب و جنسیت و تیره و طایفه، برابر هستند.
در اصل هر چه این تفاوت ها بیشتر باشند جامعه برآمده از آن متکثرتر، زیباتر و غنی تر خواهد بود. بهتر و انسانی تر است که این تکثر را بشناسیم، ارج نهیم و تا از زیبایی غیر قابل توصیف اش، همگان، بهرمند شویم.
به اون ستون
در اوان سال های نوجوانی بچه محلی داشتیم به نام عباس که عشق و علاقه اش رفتن به سینما بود تا در بعد از ظهرهای تابستان که پدر و مادرهایمان به خواب رفته بودند ما را به کوچه بیاورد، در پناه سایه دیوار بنشاند و با آب و تاب فراوان داستان آخرین فیلمی را که دیده بود برایمان تعریف کند.
او در این کار استاد بود و چنان با حرارت تمامی داستان را برایمان تعریف می کرد که همگی مجذوب وی می شدیم. حتما استعداد عجیبی در داستان سرایی داشته که قادر بوده چنین جذبه ای را در ما به وجود بیاورد. شاید اگر در محیطی مناسب آموزش صحیح می دید می توانست داستان نویس قهاری بشود.
فقط گاه که اتفاق می افتاد و خودمان به تماشای همان فیلم می رفتیم درمی یافتیم که چقدر داستانش با حقیقت فیلم همخوانی داشته و چقدر ساخته و پرداخته ذهن خلاق خودش بوده است. به همین دلیل بین ما بچه محل ها به «عباس چاخان» شهرت داشت.
شاهکار وی در مورد شغل پدرش بود که راننده اتوبوس های شرکت واحد بود؛ پدرش هنگام خواب بعد از ظهر اتوبوس را می آورد و در میدان مقابل خانه ما پارک می کرد. عباس هم فرصت را غنیمت می شمرد، کلید اتوبوس را از جیب پدر کش می رفت، پشت فرمان می نشست و ما مسافران مشتاق را بدون روشن کردن اتوبوس سوار و پیاده می کرد.
زمان گذشت تا اتوبوس های دوطبقه وارد تهران شد و پدر عباس آقا هم که از رانندگان قدیمی بود مسئول رانندگی یکی از همین اتوبوس های دو طبقه شد که آوردن آن ها به خانه گویا ممنوع بود. وقتی از عباس دلیل نیاوردن اتوبوس های جدید را جویا می شدیم بادی به غبغب نداشته اش می انداخت و می گفت: «اتوبوسی که به پدر من داده اند از جنس پلاستیک است و پدر برای استراحت باد آن را خالی می کند، آن را در جیب می گذارد و بعد از خواب به محض رسیدن به خیابان آن را دوباره باد می کند و رانندگی می نماید.» این صحبت برنامه خنده ما نوجوانان و صفحه گذاشتن پشت سر «عباس چاخان» را به خوبی فراهم کرده بود.
سال ها گذشت تا ما به دوران جوانی رسیدیم و در این خیال بودیم که نمونه «عباس چاخان» یک استثنا بوده است و بس. تا این که به دنیای بزرگترها راه یافتیم و دیدیم که آن پدیده نه تنها استثنا نبوده است بلکه قاعده ای است عمومی. هر چه هم که با دنیای سیاست بیشتر آشنا شدیم نمونه فراوان «عباس چاخان» را می بینیم که برای به دست آوردن آرای ما و رسیدن به مناصب مهم دولتی چه چاخان هایی به هم نمی بافند و پس از انتخاب به منصب مورد نظر دیگر نه به یاد قول و قرارها هستند و نه دیگر ما رای دهندگان را می شناسند.
نکته اعجاب آور این است که ما هیچ گاه از این رذالت درس نمی گیریم و هر سال در زمان انتخابات، باز هم چاخان های انتخاباتی را باور می کنیم و راهی صندوق های رای می شویم و اجازه می دهیم تا باز هم آنان ما را فریب دهند.
اسم این کار را چه باید گذاشت؟ شما بفرمایید!