تهیه از نوشین خورسندیان
نفیسه موسوی
منبع داستان: سایت پوئتیکا
برای همه ما پیش آمده که با خبر ناگواری روبرو شویم، به عنوان مثال، خبر از دست دادن یک عزیز. هر چه آن عزیز به ما نزدیک تر باشد، شوک حاصل از شنیدن خبر سخت تر خواهد بود. واقعا عکس العمل هر یک از ما با شنیدن خبر فقدان یک عزیز چه خواهد بود؟ باور نکردن؟ انکار کردن؟ فریاد کشیدن؟ گریه کردن؟ خود را زدن؟ خشمگین شدن؟ یا ضجه زدن؟ نفیسه موسوی در داستان «بَعدِ نزدیک» نگاه خاصی به مرگ دارد: «وقتی بهم خبر دادند علیرضا مرده اولین فکری که به سرم زد این بود که من نمرده ام.» «انگشت سبابه ام روی عدد هفت بود و انگشت کوچکم روی سه. دیروز هفتصد و سی و سه کرون سوسیس خریده بودیم… ذهنم توی آن حالت عجیبِ گسیخته باز حواسش بود زنی که همین حالا خبر بیوگی اش را بهش رسانده اند نباید با تعجب به دست ها، پاها، شکم و پستان هایش خیره شود.»
علیرضا پشت فرمان بود و قصد داشت به سراغ یوهان برود و سوسیس های سفارشی را بگیرد که تصادف کرد. یوهان به علیرضا زنگ می زند تا علت تاخیرش را بپرسد، اما پلیس جواب می دهد. یوهان به محمود، دوست علیرضا خبر می دهد تا همسرش نسترن را هر چه زودتر در جریان بگذارد. مرگ آنی! نسترن وقتی خبر را می شنود با خودش می گوید:« کاش این قدر نمی گفت مرده. این همه کلمه. بگو نفس نداشته ، قلبش نمی زده، تمام کرده.» آیا فرقی هم داشت؟ برای محمود قطعا فرقی نداشته اما برای نسترن چرا. این قدر تصور صحنه تصادف دلخراش است که نسترن می خواهد با استفاده از کلمات ملایم تر واقعه را برای خودش باورپذیرتر کند اما جمله «علیرضا مرده» در ذهنش مرتب تکرار می شود همان طوری که انگشتش روی شماره هشت ماشین حساب مانده و عدد هشت را تکرار کرده است. تحمل از دست دادن ناگهانی علیرضا برای نسترن بسیار سخت است، به همین دلیل خود را با آخرین تصویر او سرگرم می کند. تصویری بس واقعی و تا حدی خنده دار. «دم ورودی غذاخوری، دست راستش را به دستگیره در ماشین چفت کرده بود و زانوی چپ را داده بود بالا و انگشت انداخته بود پاشنه کفشش و داشت صافش می کرد. حواسش نبود من دارم رومیزی میزها را پهن می کنم و کنار پنجره ام و یک چشمم هم به اوست – به کاپشن زرد پاییزه اش که سر آستین ها و حلقه بازوهاش چرک مُرد شده بود – و طبق معمول با خودم فکر می کردم اینجا مردها زرد نمی پوشند. چهره اش یک طوری بود که انگار خیلی عمیق رفته توی فکر ولی من می دانستم دارد می گوزد و زور می زند صدا نداشته باشد. خیلی هم موفق نشد. بعد پرید توی ماشین و رفت.» لحظه تصادف، نسترن در حال سرویس دادن به مشتری های غذاخوری بوده و روحش خبر نداشته که درست همان موقع همسرش در حال جان دادن است و این فکر آزارش می دهد. او هرگز نمی دانسته در کشوری غریب، مردن چه شکلی است و مدام با خود تکرار می کند:«حالا باید چکار کنم؟»
طومار زندگی علیرضا برهانی ، به همین سادگی در عرض چند دقیقه پیچیده می شود و نسترن طوماری از خاطرات دوازده ساله با او را در ذهنش باز کرده و مرور می کند، هم خوابگی ها، حمام کردن با هم و بگومگو بر سر آب سرد و گرم، شوخی ها، سختی های مهاجرت، زندگی در کمپ. مغز نسترن در حال متلاشی شدن است. علیرضا آرزوی کوچکی داشته که هرگز برآورده نشده؛ داشتن خانه ای نقلی و حیاط دار که او را به یاد ایرانش می انداخته. سوئدی ها نام او را به اشتباه علیرضا بورانی می گفتند. «های دو چشم» تنها تفاوت بین برهانی و بورانی است که علیرضا را به ایران وصل می کند.
تنها کسی که در این ایام سخت به سراغ نسترن می آید آگا است، همسر لهستانی یوهان. آگا، نسترن را به خانه خودش می برد تا از محیط خانه دور باشد. غذا را تدارک می بیند و از او مراقبت و پرستاری می کند. قرص خواب در اختیارش می گذارد و محل خوابش را مهیا می کند. تعجب می کند که علیرضا تنها مرد زندگی نسترن بوده است. خودش سال ها پیش به یوهان خیانت کرده اما پشیمان و سرخورده بازگشته، چرا که کشف کرده همه مردها اکثرا مثل هم هستند. آگا یک سقط جنین هم داشته و در حال حاضر تاتو آرتیست است. آگا واقع بین است و تلاش می کند تا به نسترن بفهماند نیازی نیست که زور بزند و مردن شوهرش را باور کند. مراحل مختلف کارهای نسترن را به او یادآور می شود، عزاداری، خاک سپاری یا سوزاندن جسد، تعیین تکیف وسایل شخصی علیرضا، تصمیم برای گرداندن کافه، راه دادن مرد دیگر به زندگی اش. نسترن صراحت و بی رحمی را در وجود آگا می بیند.
آگا از امکانات محدود خود استفاده می کند تا نسترن به حرف بیاید و عاقبت اشک بریزد و آرام شود. نسترن از زندگی با علیرضا در آپارتمان بیست و چهار متری حرف می زند، از رفتن به کلاس زبان، خوابیدن ها و بیدار شدن ها در کنار هم، درس خواندن و غذا خوردن. در انتها هم تصمیم می گیرد یاد علیرضا را با تاتوی حرف «های دو چشم» بر روی دستش برای همیشه با خود داشته باشد.
این داستان کوتاه، دارای زمان و مکان مشخص است، در کشور سوئد و بعد از انقلاب. داستان بسیار ساده و عمیق است و باورپذیری آن بالا است. شروع داستان همچون گزارش یک مرگ اثر گابریل گارسیا مارکز ناگهانی است. شخصیت پردازی ها خوب صورت گرفته. علیرضا با کاپشنِ زرد چرک مُرد و پشت موهای بلند و دست های بزرگش، نسترن با دست های کاری اش، محمود با سلفونش و بگومگوهایش با شیما، مخصوصا یوهان با تاتوهایش و همچنین آگا بامهربانی ها و واقع بینی هایش. زاویه دید کاملا مشخص است.
غذا خوری، آخرین صحنه دیدار نسترن با همسرش، دیدار جسد، خانه آگا، همه و همه تصویری هستند. در این داستان گاهی طنز تلخ را می توان دید. نویسنده بی پروا از حس زنانگی در نسترن و رابطه ی او با تنش می گوید. تشخیص جسد علیرضا یکی از سخت ترین بخش های این داستان است. «یک لحظه فکر کردم وقتی پارچه را کنار زد چشم هایم را ببندم و نبینمش، اما دیر شده بود. ترسناک هم نبود. علیرضای خودم بود با گونه ای کبود. تن له شده اش را نمی دیدم و می توانستم به روی خودم نیاورم و فکر کنم خواب است. پرسیدم می توانم بهش دست بزنم؟ زن کمی جا خورد و گفت البته. اول سبابه ام را تند کشیدم روی ته ریش دو روزه اش و اصطکاک زبری ها نگذاشت یخ بودنش را حس کنم. بعد چهار تا انگشتم را گذاشتم روی پیشانی اش. انگار بخواهم ببینم چند درجه تب دارد. هزار درجه سرما داشت. سرما توی دستم دوید بالا و حلقم را گرفت. دستم را پس کشیدم و روم را کردم آن طرف. گمان کنم تصویر صورت مرده علیرضا به آخرین تصویرم ازش تبدیل نشد. رفت یک جا توی گره های ذهنم گم شد.» های دو چشم، شبیه یک گره، بخش ایرانی علیرضا است که نسترن با تاتو روی دست آن را حفظ می کند. داستان بسیار زنانه و پر احساس است. گریه اولین واکنش طبیعی در قبال مرگ است اما در این داستان آشنازدایی میشود. بهت واکنش اول نسترن در برخورد با مرگ علیرضا است. بعد از گذر از این بهت، نسترن به سوگ مرگ همسر خود مینشیند.
ما از فرهنگی می آییم که برای مرده ارزش زیادی قائل است. اما در این داستان نسترن به کمک آگا یاد می گیرد اول به فکر خودش باشد. احترام مرده را نگه دارد اما خودش را هم فراموش نکند. جالب است که در مهاجرت تنها کسی که به کمک نسترن می آید و او را در نبود همسر، در پناه خود می گیرد یک زن لهستانی است که خود غریب است و درد غریبان را می داند.محمود که هموطن نسترن است فقط بیوه بودن او را می بیند. شیما همسر محمود هیچ صنمی با نسترن ندارد و حتی با او تماس نمی گیرد.
نفیسه موسوی، متولد مهرماه 1366 است و ساکن سوئد. مدارک تحصیلی او کارشناسی ادبیات فارسی، کارشناسی ادبیات فرانسه و کارشناسی ارشد انسان شناسی از دانشگاه تهران، کارشناسی ارشد ادبیات تطبیقی از دانشگاه آمستردام می باشد. او هم اکنون دانشجوی دکترای ادبیات تطبیقی دانشگاه لینائوس سوئد است. نفیسه موسوی مترجم کتاب هایی در حوزه کودک و نمایشنامه کلیدداران از میلان کوندرا است. تاکنون از وی چندین داستان و مقاله پراکنده در نشریات مختلف به چاپ رسیده است.
داستان بَعدِ نزدیک، نوشته نفیسه موسوی را می توانید در تارنمای اینترنتی پوئتیکا به طور کامل بخوانید. آدرس صفحه داستان در زیر آمده است:
داستان–بعد–نزدیک،–نوشته–نفیسه–موسوی/https://poetica–project.com