این غزل بهاری از مولانا پر از حرکت است، پر از نشاط، و پر از شور و شیدایی. چطور امکان دارد این غزل را کسی بشنود و دلش هوس پریدن از جا و دست افشانی و سراندازی نکند. ما هم آمدن بهار را خجسته می شماریم و سال نو را بهتر از سالی که گذشت برای همگان آرزو داریم.
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن ما طبل خانه عشق را از نعره ها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی پا و سر گه پای میدان گاه سر ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگی ست این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم
«مولوی – دیوان شمس»
نوروز مژده زمین است به چشم انتظاران بهار. سبزی است و رویش، باران است و تازگی، بوی خوش گل است و دیدار عاشقان. چند شعر نوروزی عیدی ما است به خوانندگان خوب پیک.
چشمه قاف
از همه سوی جهان جلوه او می بینم جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل چهره اوست که با دیده او می بینم
تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت هم در آن آینه آن آینه رو می بینم
او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم
زشتئی نیست به عالم که من از دیده او چون نکو می نگرم جمله نکو می بینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را که من این عشوه در آیینه او می بینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان خم به سرچشمه و در کار وضو می بینم
جوی را شده ئی از لؤلؤ دریای فلک باز دریای فلک در دل جو می بینم
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم باز کیهان به دل ذره فرو می بینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم
با خیال تو که شب سر بنهم بر خارا بستر خویش به خواب از پر قو می بینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز نرگس مست ترا عربده جو می بینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت شهریار این همه زان راز مگو می بینم
«محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) ـ گزیده غزلیات»
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
«خیام ـ رباعیات»
نوروز
سپیده دم، نسیمی روح پرور وزید و کرد گیتی را معنبر
تو پنداری، ز فروردین و خرداد به باغ و راغ، بد پیغام آور
به رخسار و به تن، مشاطه کردار عروسان چمن را بست زیور
گرفت از پای، بند سرو و شمشاد سترد از چهره، گرد بید و عرعر
ز گوهرریزی ابر بهاری بسیط خاک شد پرلؤلؤتر
مبارک باد گویان، در فکندند درختان را بتارگ، سبز چادر
نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا نپوشاندند رنگین حله در بر
ز بس بشکفت گوناگون شکوفه هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد، بر فراز شاخساران زمرد، همسر یاقوت احمر
به تن پوشید گل، استبرق سرخ به سر بنهاد نرگس، افسر زر
بهاری لعبتان، آراسته چهر به کردار پری رویان کشمر
چمن، با سوسن و ریحان منقش زمین، چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان، خورشید رخشان گهی پیدا و دیگر گه مضمر
فلک، از پست رائی ها مبرا جهان، زالوده کاری ها مطهر
«پروین اعتصامی – دیوان اشعار»
شعر «نوروز وطن» عیدی خانم زهره رستگار است به خوانندگان پیک. خانم رستگار یکی از خوانندگان محترم ساکن واشنگتن دی سی است. در پیک شماره 186 شعر دیگری از ایشان به نام آشیانه من آورده ایم.
نوروز وطن
روز نو آمد و دل یاد وطن کرده دوباره
یاد ایام خوش بچگی و سکه نو
یاد شیرینی و بوئیدن گُل
یاد بوسیدن دست مادر
یاد آن لحظه ی خوش
«یاد چشمان پر از مهر پدر کرده دوباره»
یاد آداب و رسوم
یاد آن سفره رنگین
یاد پیراهن نو
یاد آن باغچه ها
بوی سنبل، عطر محبوبه و دست محبوب
یاد آن احساس لطیف
یاد آن بوسه پاک
یاد شیراز و گل و مستی و می
یاد آن عشق نخستین
یاد حافظ
یاد نوروز خوش بگذشته
«یاد آن خاطره ها کرده دوباره»
«زهره رستگار »
عباس صفاری شاعر، طراح، نقاش، و مترجم ایرانی مقیم لس آنجلس، سال 1330 در یزد زاده شد و متاسفانه روز سه شنبه هفتم بهمن 1399 (بیست و ششم ژانویه 2021) در آمریکا درگذشت. از او کتاب های در ملتقای دست و سیب (نشر کارون، لس آنجلس)، دوربین قدیمی و اشعار دیگر (نشر ثالث)، کبریت خیس، مجموعه شعر سال های ۱۳۸۱–۱۳۸۳ (نشر مروارید)، و بسیاری دیگر باقی مانده است. یادش گرامی باد! دو شعر «حضور رفتگان» و «اگر می دانستی جایت سر میز صبحانه چقدر خالی است…» را از صفحه فیسبوک آقایان کورش یزدانی و عباس مخبر آورده ام.
حضور رفتگان
نام رفتگان را
دلم نمی آید
از دفتر نازک تلفن
خط بزنم.
در این پسین گرفته ی سپتامبر
اگر به دیدار شما نیز بیایند
خواهید دید
که فرق چندانی نکرده اند.
فقط کمی رنگ پریده
لاغر
و کم حرف شده اند
در برابرتان می نشینند
قهوه ی سیاه شان را
به آرامی هم می زنند
و به حرف های شب مانده شما
گوش می سپارند
به حضورشان
نیازی اگر نباشد
بی هیچ گله ای بر می خیزند
کفش های خاکی شان را می پوشند
و به شناسنامه های باطل شده ی خویش
باز می گردند.
«عباس صفاری »
اگر می دانستی جایت سر میز صبحانه چقدر خالی است…
ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق می کند تن
به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاری
یا به تکه ای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت می گردد
از طرز نگاهم باید حدس می زدی
که من ظاهرن فراموش کار و سر به هوا
خطوط کشیده ی اندامت را دقیق
تا مرز نامریی شدن هر چه پیراهن
از بَر کرده ام
اگر می دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرین زبانیِ تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی پروا را
آن قدر چشم انتظار نمی گذاشتی
قهوه ات دارد سرد می شود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی ات طاق
مگر چقدر طول می کشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری
«عباس صفاری »
… و شاید ترانه اسیر شب را با صدای فرهاد مهراد شنیده باشید. شعر این ترانه از عباس صفاری است، آهنگ آن را محمد اوشال ساخته، و اسفندیار منفردزاده آن را تنظیم کرده است.
اسیر شب
جغدِ بارون خورده ای تو کوچه فریاد می زنه زیر دیوار بلندی یه نفر جون می کنه
کی می دونه تو دل تاریکِ شب چی می گذره پای برده هایِ شب اسیرِ زنجیرِ غمه
دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی درها به روم بسته شده
من اسیر سایه های شب شدم شب اسیر تور سرد آسمون
پا به پای سایه ها باید برم همه شب به شهرِ تاریکِ جنون
دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی درها به روم بسته شده
چراغ ستاره ی من رو به خاموشی می ره بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه می رسه توی خاک سردِ قلبم بذرِ کینه می کاره
دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی درها به روم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم خودش و این ور و اون ور می زنه
تو رگای خسته ی سردِ تنم ترسِ مردن داره پرپر می زنه
دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی درها به روم بسته شده
«عباس صفاری »